سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت جوان شرور

     با سلام

         جوانی در ولایتی، بسیار شرور و بیعار بود بطوری که اهل محله از دست وی به تنگ آمده و به نزد کدخدای محله رفتند و شکایت کردند.

تدبیر چنین شد که او را زن بدهند تا شاید دست از شرارت بردارد.

زنی را برای او عقد کردند.

چند روزی نگذشت که به بازار آمد، قدری نان خرید و بدست راست داد و قدری ماست خرید و بدست چپ گرفت و به خانه می آمد که در بین راه سگی به وی حمله کرد و بنا گذارد به شرارت کردن.

جوان رو به سگ کرد و گفت: ای سگ، دست از من بردار و از شرارت دست بردار و گرنه به کدخدا خواهم گفت که ترا زن بدهد تا مانند من شوی.

تا سگ اسم زن را شنید فرار کرد.

                  موفق باشید


» نظر